نامه ای که هیچ وقت به دستش نمی رسد سلام مهربانم می دانم که بامن قهری اما به قصد کشیدن نازت به روی غرور سیلی زدم اما تو بر روانم سیلی نزن وقتی تورا رنجاندم از درون شکستم اما غرور مانع از آن شد که تو را ببینم وتو چون سنگ صبوری کردی ودم بر نیاوردی وقتی برای بار دوم تورا از خودم راندم چنان بر روح لطیفت سنگین آمد که ... رفتی آن لحظه نور عشقت چنان چشم هایم را زد که مانع از دیدن غرور شد باعث شد ببینم چهره رنجورت را , می دونی که چی کشیدم دیگر نه کاری از دست تکبر برمی آمد نه غرور با خودم گفتم چه طور به خودم جرات دادم به تو انقدر ظلم کنم اما رفتار تو هر آن بدتر می شد شروع کردم به راز ونیاز با خدا,ازش خواستم که تو را به من بدهد زیرا در غیر این صورت بی صدا می مُردم , وقتی که صبح لبخند شکسته تو را دیدم فهمیدم که خدا من را بخشیده اما تورا نمی دانم زیرا که پر رنگی غم را درچشمایت دیدم که یاد آوار بی خردی من بود
قالب وبلاگ : قالب وبلاگ |